امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

دل نوشته های مادرانه-1

هر روز که می گذرد، تو بزرگ تر می شوی و شیرین تر و من احساس می کنم چقدر از روزهای گذشته دور شده ام. دیروز با پدرت، عکس های روز تولدت را نگاه می کردیم و هر دو حس کردیم، چقدر تو زود بزرگ می شوی و رسیدن روزی که دوباره من و پدرت در حالی که کودک تو را در آغوش داریم و این عکس ها را مرور کنیم چندان دور نیست. لحظه ای چشمانم را می بندم و خاطرات این 5 ماه را مرور می کنم.  از سه شنبه ای که به دنیا آمدی و من تمام شبش بیدار بودم ، دلهره ختنه ات، واکسن هایی که زدی، بیماریت که من هم همراه تو گریه می کردم تا تمام لحظات شیرین خنده هایت، غلت زدن هایت، تلاش های زیبایت برای نشستن، حرف زدن و ... این اواخر ، احساسات مادرانه ام گنگ شده است،  از سوی دو...
23 بهمن 1391

این روزهای پسرم

برای اولین بار،پسرم هفته گذشته  در چهار ماه و ده روزگی اش، سر سفره نهار تونست غلت بزنه و با افتخار سرش رو بالا گرفت و بعد به قول مادرم به خاطر این پیروزی، تشکش رو بوسید. امروز هم دوباره برای این که بتونه باباش رو ببینه شروع کردن به غلت زدن. ولی دستش زیر تنش موند و به سختی در آورد. یکی از رفتارهای خیلی جالب این روزهاش، اینه که انگشت سبابه اش رو توی دهنش می کنه و شروع به مالیدن به لثه هاش می کنه. این صحنه از صورت اش فوق العاده است، مخصوصا اگر یک خنده قشنگ هم گوشه لبش باشه. امروز هم کلی با خاله اش، دالی بازی کرد و از ته دل خندید. این روزها پسرم خیلی مظلوم شده، نمی دونم شاید فهمیده مادرش خیلی کار داره.
9 بهمن 1391

تهران- اسباب کشی- دانشگاه

دیروز بعد از 4 ماه، امیرحسین به محل تولدش برگشت. وقتی امیرحسین 10 روزه بود، من و امیرحسین رفتیم قم خونه مامانی.آخه این ترم من مرخصی بودم و از طرفی خونه ای که توش بودیم اتاق خواباش، گرمایش خوبی نداشت و می ترسیدیم امیرحسین مریض شه. خلاصه این مدت کلی به من و امیرحسین خوش گذشت ولی ببیچاره بابای امیرحسین که آخر هفته ها می امد و امیرحسین رو می دید. بالاخره به بهونه شروع ترم جدید من، همراه خاله و مامانی امدیم تهران. یعنی باباجون من، زحمت کشید و ما رو آورد. امیرحسین خیلی با تعجب به همه جا نگاه می کرد و محیط خونه براش تازگی داشت. ولی بچه ام  خیلی اذیت شد، چون ورودش مواجه شده بود با جمع کردم اسباب ها. اخه به این زودی قراره به خونه خودمون اسبا...
7 بهمن 1391

پسری با موهای جالب

امروز خاله، موهای امیرحسین را ژل زد. آخه قرار بود بره حموم، اونم گفت حالا بذار ببینه ببینیم چه شکلی می شه. عکس های جالبی شد. همش فکر می کردم موهاشو از وقتی زدیم خوب در نیومده، ولی فهیدم نه بابا، گل پسرمون موهاش زیاد شده. اینم عکس های اون روزش   ...
3 بهمن 1391
1